امشب غم دیروز
و پریروز
و فلان سال
و فلان حال
و فلان مال
که بر باد فنا رفت...
نخور جان برادر
به خدا حسرت دیروز عذاب است.
مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید
و برقصید
و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست.
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.
نه یک بار
و نه ده بار
که صد بار
به ایمان
و تواضع
بنویسید خدا هست...
خدا هست.
سر آن سفره خالی
که پر از اشک یتیم است...
خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی
گفت:خدا هست.
آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد
و چنین گفت:خدا هست.
کودکی رفت کنار تخته...
گوشه تیره این تخته
نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است
ولی یاد خدا هست.
مادری گفت:دلم میلرزد!
کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود....
زیر لب زمزمه میکرد:
خدا هست..
خدا هست...
خدا هست....